اومدیم تو مدرسه ی ابنبات بخورم تو دهن صد نفر کردیم تا رضایت دادن من بخورم ... هپاتیت z گرفتم ... (گاهی با خودم میگم خیلی چرکم دیگه )
منگم اصن فک کنم ی چیزی زدم همش فک میکنم تو خوابم دیوونه شدم ... اصن ی وضیه زندگیم ...
ادما وقتی ی چیزی رو بدست میارن دیگه براشون اهمیت نداره چطور حفظش کنن شایدم بلد نیستن ... خب ک چی حالا ؟
واسه ادمی ک همش تو سکوت یهو ک بخواد ب حرف بیاد کلمات ب ذهنشو زبونش جوری هجوم میبرن ک ترجیح میده سکوت کنه...
میخوام بگم، سخته ... بپرسید ... هرچی میخواین ج میدم ... شاید انبار کلمات خالی شود و بتوانم حرف های مهم تر را از ان ته بکشم بیرون ...
چقد چرت میگم من برم بمیرم ...
____________
میترسم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |